سلام با عطر و بوی رمضووووون ...

یه پست با حال براتون گذاشتم بخونید و حال کنییییییییییییید

نظر هم ...

توی یک قصابی یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....

سلاااااااااااااااااام عزیزان

یه تست با حال براتون گذاشتم

تقلب ممنوع ( میدونم فصل امتحانات بوده و عادت کردید )

داستان واقعی زوج جوانی که دنیارو مبهوت عشق خود کردند!

(( قابل توجه خانوم هایی که میگن مردا سر و ته یه کرباس هستن))

اگه خوشتون اومد نظر یادتون نره هااااااااااا

سلام عزیزان ...

امروز میخوام یه خورده روی روانتون کار کنم ...!!!!!!!!

ببینم چند مرده حلاجیدا !!!!!!

با یک آزمایش ساده می توانید تشخیص دهید که احساسی هستید یا منطقی؟ این آزمایش ساده به اینگونه است که مطابق تصویر (۱) دستانتان را در حالیکه انگشتان از هم فاصله دارند بلافاصله و بدون هیچ فکری مانند تصاویر (۲) و (۳) در هم گره کنید...

سلام دوستان ...

باز هم با داستانی احساساتی در خدمت شما هستیم ...

واقعا قشنگه اگه خوشتون اومد نظر ....

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه‌ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد...

خیلی باحال بود مگه نه

ادامه مطلب با حالتره ...

حتما بخونید و نظر بدید

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد ....

امروز اومدم که یه خورده با هم بخندیم ...

البته منظورم اونایی هستش که بعد از خوندن می خوان نظر بدن  ...

ببینم چی کار میکنیدا ...

یه معتاده هی داد میزد تاکشی تاکشی، بالاخره یک تاکسی ده متر جلوتر وای میسه، معتاده میگه: لا مششب، اونجا که مقصدم بود .  

بقیه اش  رو برید ادامه مطلب ...

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده  می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید ...

لطفا نظر ... ( میدونم میدونید )

اگر دخترها جاهایی برن که نمیرن......مثلا اگر دخترها هم برن سربازی چی میشه؟ ....
به نظر من که این کار توی مملکت مانشدنی هست ... آخه ... حالا فرض کن که بشه ...

سلاااااااااااااااام دوستاااااااااااااااااااان

باز هم یاس به دیدنتون امده .

این بار با پ ن پ

 تازه اینا سالادشه بقیه اش رو برید ادامه مطلب ....

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد ....

مطلب جالبیه  %%%%%%

ادامه مطلب منتظرتووووونه

ما رو از نظرات گرانبهاتووووووون بی نصیب نفرمایید